- گوشی را که میگذاشتم گریهم گرفته بود. رفته بودم حمامِ زیرزمین با لباس زیر دوش نشسته بودم و ضجه زده بودم.
- یک بار از آن همه بارهایی که پشت به درِ اطاق پاهایم را رویِ صندلی جمع کرده بودم و تبدیل به نمادِ عینی "استیصال" شده بودم مادرم آمده بود و هِنهِنکنان لیوانهایِ کثیف را از رویِ میز جمع کرده بود. درِ اطاق را که میبست گفته بود تو هنوز نمیدانی که زمان بهتر از هر مادری در دنیا "مادری کردن" بلد است.
- کلافه و تبزده برایش یک ایمیلِ چند خطی نوشته بودم که تمامش کند. یکهو خوابم گرفته بود. بیخیال ادیت و فرستادنش شدهبودم و خزیده بودم زیر پتو.
- وقتی درست شدن چیزی را به دستِ زمان میسپری ریسکِ بزرگی انجام دادی. شاید همون وقتی که به نظرِ تو زمانِ درست شدنِ کارها و چیزا رسیده، دیگری مدتها باشه که همه چیز رو فراموش کرده یا اقلکن باهاشون کنار اومده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر